خدایا!
کودکان گل فروش را می بینی؟!
مردان خانه به دوش،
دخترکان تن- فروش،
مادران سیاه پوش،
کاسبان دین فروش،
محراب های فرش پوش،
پدران کلیه فروش،
زبان های عشق فروش،
انسانهای آدم فروش،
همه رامی بینی؟!
می خواهم یک تکه آسمان کلنگی بخرم،
دیگر زمینت بوی زندگی نمی دهد رفیق…!!!
برچسب : رفیق, نویسنده : بي نام و نشون ramsarsay بازدید : 150
زندگی جریان دارد
حتی در جوهر خودکارم
که تنها بلد است
نام تو را بنویسد
برچسب : نام تو, نویسنده : بي نام و نشون ramsarsay بازدید : 172
چهار فصل کامل نیست
هوای تو هوای
دیگریست...
برچسب : چهار فصل, نویسنده : بي نام و نشون ramsarsay بازدید : 176
در شهر بودم
دیدم
هر کس به دنبال چیزی می دود
یکی به دنبال پول
یکی به دنبال چهره دلکش
یکی به دنبال لحظه ای توجه چشمان هرزگرد
یکی به دنبال نان
یکی هم به به دنبال اتوبوسی !
اما دریغ
هیچکس دنبال خدا نبود !!!
برچسب : دنبال خدا, نویسنده : بي نام و نشون ramsarsay بازدید : 146
کدام آدم و حوا ؟
ما حاصل یک جهش در ژن آفتاب پرستیم
که به این سرعت رنگ عوض می کنیم...
برچسب : کدام آدم و حوا ؟, نویسنده : بي نام و نشون ramsarsay بازدید : 159
کلافه ام
درست شبیه لحظه ای که مادربزرگ نمی تواند سوزن نخ کند
برچسب : کلافه, نویسنده : بي نام و نشون ramsarsay بازدید : 188
اشکهای من از غصه نیست فقط…
چشمهای من خجالتیست
چشمانم به وقت دیدنت ” عرق ” میکند !
برچسب : اشکهای من, نویسنده : بي نام و نشون ramsarsay بازدید : 169
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت
با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.
بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم
پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:
این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد…
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید
برچسب : داستان کوتاه (طمع دکتر), نویسنده : بي نام و نشون ramsarsay بازدید : 132
تو شهر بازی یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!!
نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…دوباره گفت آقا...اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم…
بهش گفتم اسمت چیه…؟ فاطمه…بخر دیگه…! کلاس چندمی فاطمه…؟ میرم چهارم…اگه نمی خری برم.. می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟ بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم لواشک می فروشیم دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی خوشحال شده بود…می خندید…از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم
فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟ باشه فقط ۳ تا باشه اگه ۵۰۰ تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم ! فاطمههههههههههههههههه…دیگه این حرف و نزن! خیلی ناراحت شدم ازت سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت…وقتی داشت می رفت.نگاش می کردم …نه به الانش…نه به ظاهرش …به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم…و ما باید فقط نگاه کنیم..فقط نگاه...فقط نگاه...
برچسب : داستان آینده ی یک دختر بچه ی خیابونی, نویسنده : بي نام و نشون ramsarsay بازدید : 133
همه چیز و همه کس را دوست بدار ،اما به هیچ کس و هیچ چیز دل نسپار. ............
عشق مانند هوا همه جا جاریست،تو نفسهایت را قدری جانانه بکش. ................
تمام محبت های خود را به پای دوست بریز ولی به او اطمینان نکن...............
برچسب : اطمينان, نویسنده : بي نام و نشون ramsarsay بازدید : 171